عکس کیک شربتی
آوین
۲۹
۷۱۰

کیک شربتی

۱ هفته پیش
گوشه ای از رمانم که هرروز یک پارت شو استوری میکنم:

از همون روز اول، یه چیزی تو دلم می‌لرزید.
نه اینکه بخوام لج کسی رو دربیارم یا بگم دل‌م با کسی دیگه‌ست.
نه...
ولی دل‌خوشی هم نداشتم.

نامزدی‌مون خیلی سریع پیش رفت. دو هفته نشده، حلقه توی دستم بود.
مردی که مامان و بابا ازش تعریف می‌کردن، ساکت بود. زیادی ساکت.
نه حرف می‌زد، نه نگاه می‌کرد تو چشم‌هام.
وقتی می‌اومد خونه‌مون، بیشتر با بابا حرف می‌زد یا یواشکی چیزی به مامان می‌گفت.
من؟
من فقط یه استکان چای جلوش می‌ذاشتم و با انگشتر توی دستم بازی می‌کردم.

یه بار اومده بود. تازه بارون بند اومده بود و خونه بوی خاک خیس می‌داد.
مامان رفته بود آشپزخونه. من مونده بودم با اون.
نگاهش رو دوخت به آینه‌ی قدی کنار ایوون.
خودش رو برانداز کرد... بعد یه‌دفعه گفت:

– صدیقه، تو زیاد از خونه بیرون نمیری دیگه... نه؟

گیج شدم. گفتم: – نه، مگه کجا برم؟

یه لبخند نصفه زد.
– خوبه. زن باید زیاد تو چشم نباشه.

قلبم ریخت. یه چیزی تو لحنش بود که انگار داشت حریم می‌کشید، دیوار می‌کشید.
از اون شب، بیشتر حواسمو جمع کردم.

یه شب، اومده بود خونه‌مون. مامان و بابا رفته بودن خونه‌ی خاله‌م.
من و سوسن، خواهرم، تنها بودیم.
اون اومد، گفت فقط می‌خواست حال منو بپرسه.
سوسن رفت تو اتاق بچه‌ش.

من موندم. اونم نشست رو صندلی کنار ایوون.

دستاش می‌لرزید.
یه چیزی توی مشتش بود. هی تو جیبش می‌ذاشت، درمی‌آورد، دوباره می‌ذاشت.
بالاخره گذاشت روی طاقچه‌ی کنار سماور.
فندک بود.
یه فندک کوچک نقره‌ای، با لکه‌های دود.

با تعجب نگاهش کردم.
فهمید که دیدم. سریع ورداشت، لبخند زد، گفت: – یادگار یکی از رفیقامه... شوخی کرده بودیم.

ولی توی چشم‌هام دروغ افتاد. سنگین. خفه.

همون شب وقتی سوسن اومد پیشم، گفت: – یه چیزی می‌خواستم بگم، نمی‌دونم بگم یا نه...

نگاش کردم. گفتم: – چی؟

گفت: – این مرد... یه بار تو خیابون دیدمش. با یکی بود... یه مرد دیگه، یه گوشه وایساده بودن، یه پیچ توی دستش بود... بو می‌داد. بوی تریاک.

نفسم بند اومد.
سوسن ادامه نداد.
گفت شاید اشتباه کرده باشه.

ولی من دیگه مطمئن شده بودم.
اون شب، اولین شب بود که تا صبح خوابم نبرد.

و با خودم فکر کردم...
چطور یه زن می‌تونه "بله" بگه وقتی ته دلش یه "نه" سنگین خوابیده؟


چند روز مونده بود به عقد.

مامان خیاط محله رو آورده بود که چادر سفیدمو آماده کنه.
بابا هم داشت با صدای بلند با یکی پای تلفن خونه حرف می‌زد و از «پسری که خودش با زحمت بزرگش کرده» تعریف می‌کرد.

من؟
نشسته بودم لب حوض، توی حیاط، با یه تشت پر گلِ محمدی که سوسن فرستاده بود.
دست‌هامو کردم توی آب و فقط نگاه می‌کردم به ته تشت.

اون حس لعنتی ول‌کن نبود.
یه چیزی توی دلم انگار مدام می‌گفت:
"نرو... هنوز وقت هست..."

ولی صدام به گوش خودمم نمی‌رسید.

مامان وقتی دید یه گوشه نشستم، گفت: – چه مرگته باز؟ دخترای مردم شب عقدشون از خوشحالی خوابشون نمی‌بره، تو مثل مرغ پرکنده شدی.

لبخند زدم، زورکی.
هیچی نگفتم.

اون شب، سوسن اومد تو اتاقم.
همیشه وقتی جدی می‌شد، صداشو می‌آورد پایین و یه‌جوری نگام می‌کرد که انگار می‌خواد از چشم‌هام ته دلمو بخونه.

– صدیقه…
صبر کن.
اگه نمی‌خوایش…
اگه یه چی تو دلت سنگینه…
نگو "بله".

گفتم: – آبروم میره سوسن.
همه‌چی آماده‌ست.
مامان انگار جون گرفته، بابا فقط داره می‌خنده…
اگه نه بگم، کی باور می‌کنه چرا؟

سوسن اومد نشست کنارم.
آهسته گفت: – صدیقه، خودتو ببین. تو حتی نمی‌تونی چشم تو چشمش بندازی.

دستمو گرفت.
– یه‌وقت چشم وا می‌کنی، می‌بینی اسمت شده زنِ یه مردی که نمی‌فهمیش، نمی‌خوایش، نمی‌تونی کنارش نفس بکشی.

یه چیزی توی گلوم گیر کرد.
نه اشک بود، نه حرف.
فقط یه جور بغضی که صدامو بسته بود.

اما همون شب...
بابا اومد، با یه پاکت پول، و با یه لبخند به مامان گفت:
– دخترمون داره میره سر خونه زندگیش... مردی انتخاب کرده که می‌شه پشتش وایساد.

مامان گفت:
– خدا رو شکر. یکی از روی چشم و دل بردش، نه مثل اون پسرعمو که چشم نداشت ببینه دختر منو…

هیچی نگفتم.
هیچی نگفتم چون دیگه همه چی افتاده بود رو دور.
لباس آماده، آینه شمعدون، سفره عقد.

فقط مونده بود اون "بله" لعنتی.

همون شب…
تا صبح به صدای نفس‌های خوابیده‌ی مامان گوش دادم.
دلم می‌خواست زمان وایسه.
دلم می‌خواست یه نفر بیاد درِ خونه رو بزنه و بگه: "اشتباه شده، این عقد نباید سر بگیره."

ولی کسی نیومد.

و صبح، با صدای سینی قند و استکان، فهمیدم روزیه که صدیقه…
از خودش کَنده می‌شه
...